|
تركیه را فراموش كردم، با هر گلوله یازهرا(س) میگفتم
دفاع مقدس هشتساله، دفاع از ایران نبود، دفاع از اسلام بود
تركیه را فراموش كردم، با هر گلوله یازهرا(س) میگفتم
«ابراهیم حکمت» از رزمندگان ترکیه و فرماندهان دوران دفاع مقدس ایران
دفاع مقدس وسعت بینهایتی است که هنوز ناشناختههای بسیاری از آن در گوشهگوشة ذهن و دل اهل جبهه مانده است و کسی را میخواهد که دل به این دریا بدهد، بکاود و بکاود و پیدا کند، آنچه که باید پیدا کند.
دفاع مقدس هشتساله، دفاع از ایران نبود، دفاع از اسلام بود، دفاع از تشیع و نام حسین(ع)؛ به همین خاطر بودند کسانی که گرچه اهل ایران نبودند، اما به خاطر صیانت از تشیع و اهلبیت(ع) وارد جبهههای جنگ شدند و جانانه جنگیدند.
توفیقی دست داده بود که چند روزی را مهمان شیعیان مخلص اهلبیت(ع) در استانبول ترکیه باشم. نخستین روز ورودم به استانبول بود. در کنار تعدادی از ایرانیان مقیم استانبول، در کنار مسجد تاریخی «بؤیوک والده خان» (مسجد ایرانیان) ایستاده بودم و منتظر شروع مراسم جشن میلاد حضرت فاطمه زهرا(س) بودم. در میان همهمه، صحبتها و گفتوگوها، لهجة خاص و زیبای استانبولی یکی از حاضران که فارسی صحبت میکرد، توجهم را جلب کرد. نزدیکتر رفتم. چهرهاش جوان بود، اما پا به چهل سالگی و میانسالی گذاشته بود. با کت و شلواری دارچینی رنگ، با شور و حرارت با چند نفر از کارکنان سفارت صحبت میکرد. انتظار شنیدن هر صحبتی را داشتم، جز جبهه و جنگ. جبهه و جنگ کجا و استانبول کجا؟ شنیده بودم و البته دیده بودم که مردم ترکیه جزو متعصبترین مسلمانان به حساب میآیند، اما اینکه کسی از آنها در جبهههای جنگ حضور یافته باشد و الآن هم جلوی چشمانم حیوحاضر باشد، برایم عجیب و جالب بود.
آنشب گذشت و بعد از چندروز قرار شد با مداح سرشناس ایرانی حاج «سید حسین شربیانی» که البته در ترکیه و استانبول خیلی معروفتر از ایران است، سوار بر ماشین بسیجی خاک جبهه خوردة تركیهای شویم تا ما را به مراکز مذهبی شیعیان ببرد.
ما هم فرصت را از دست نداده و دست به کار شدیم و تا ما را به مقصد برساند و برگرداند، با او داخل ماشین به گفتوگو پرداختیم. نگاهی هم به سایت زیبایش انداختیم؛ سایتی پر از خاطرات دفاع مقدس و عکسهایی که هرکدام حرفها برای گفتن دارند. هنوز هم حال و هوای جبهه را داشت و گرم و صمیمی بود. «ابراهیم حکمت»، طلبه، اهل ترکیه و رزمندة جبهههای جنگ ایران علیه عراق، متولد 1965 آدانای ترکیه. او یکی از چهار رزمندة ترکیهای است که هرکدام از طریقی خود را به این جبهه رسانده بودند. از این چهار تن، دو نفر بهشهادت رسیدهاند و دو نفر دیگر شهید زندهاند و در جبههای دیگر به مبارزه مشغولند. حکمت، نخست مذهب علوی داشته است، اما اکنون بهعنوان یک شیعة اثنی عشری در ترکیه مشغول به فعالیتهای فرهنگی است.
در ترکیه
خانوادة ما، مذهبی علوی داشتند. انقلاب اسلامی ایران تازه به پیروزی رسیده بود و من دوران معادل راهنمایی را در ترکیه سپری میکردم. در کتابهای تاریخ ترکیه، حکومت ایران را شاهنشاهی نوشته بودند. معلممان گفت: عبارت شاهنشاهی را خط بزنید و به جای آن بنویسید، جمهوری اسلامی.
برای ما جالب بود که بدانیم این جمهوری اسلامی یعنی چه. کمکم پیگیر شدم و چیزهایی متوجه شدم. این مسأله همیشه در ذهنم بود. کمکم علاقهای به جمهوری اسلامی در من ایجاد شد و همیشه از خدا میخواستم كه مرا با جمهوری اسلامی آشنا کند.
مدتی نگذشته بود که یکی از بچههای اهل کرکوک مرا با دو نفر از دانشجویان ایرانی آشنا کرد. آنموقع دیگر در دوران دبیرستان بودم و از همان سالها تصمیم قطعی گرفتم که به ایران بروم. پس از تکمیل دوران دبیرستان، بهدلیل آزارهای دولت جدید ترکیه که با کودتا روی کار آمده بود، تصمیم به مهاجرت از شهرمان گرفتیم. فضای آن سالها بسیار سیاسی بود. من با دو دانشجوی ایرانی ارتباط پیدا كرده بودم و باهم فعالیت داشتیم. یکی اهل مشهد بود و یکی اهل سلماس. پس از مدتی، آن دو دانشجو بهخاطر فعالیتهای سیاسی دستگیر، 45 روز بازداشت و زندانی و بعد از ترکیه اخراج شدند.
بعد از اخراج آنها به شهر ملاطیه رفتم. شش ماه با علویان آنجا فعالیتهای دینی و سیاسی داشتم و برای مردم از اهلبیت(ع)، چهارده معصوم و ولایت میگفتم، اینکه چرا آمدهاند، چرا میخواهند ما را هدایت کنند و اصلاً چرا باید برای آنها ارزش و احترام قائل شویم، اینكه ما هرقدر به اهلبیت(ع) عشق داشته باشیم، به همان نسبت ارزش پیدا میکنیم. آنموقع جنبة سیاسی خط امام در ترکیه؛ حتی در بین اهل سنت، زیاد مطرح بود و مردم به جمهوری اسلامی و انقلاب ایران علاقه نشان میدادند.
من پس از گذشت شش ماه، با خانواده به استانبول مهاجرت کردم.
در ایران
از مسجد بؤیوک والده خان نامهای بهعنوان معرفینامه برای ورود به حوزة علمیه گرفتم و راهی ایران و شهر قم شدم. سال 61 بود. وقتی وارد قم شدم، به مدرسة «حجتیه» رفتم، پس از ثبتنام، برای آموزش زبان فارسی راهی نجفآباد شدم و پس از سپری کردن این دوره به قم برگشتم.
تصمیم قطعی داشتم که طلبه شوم، اما پس از این حرف حضرت امام که فرمودند جبههها را پر کنید، با خود گفتم، ما مسئولیتی داریم و باید آن را به انجام برسانیم. رفتم پیش مسئولان امر و درخواست حضور در جبههها را دادم. گفتند: شما خارجی هستید و نمیتوانید در جبههها شرکت کنید.
خلاصه هر روز ما را به جایی فرستادند و بالاخره میسر نشد. پیش یکی از آقایان مراجع رفتم و گفتم: من میخواهم به جبهه بروم.
گفتند: ترکیه به شما بیشتر احتیاج دارد.
گفتم: اگر من جبهه بروم، اگر خواسته خدا باشد، میتوانم زنده بمانم.
بالاخره نامهای نوشتند، رفتیم به ادارة جهادسازندگی نجفآباد و از آنجا به قرارگاه «کربلا» رفتیم.
در جبهه
با بچههای رزمنده در قسمت رزمی ـ مهندسی پشتیبانی جنگ بودیم و با طلبههای رزمندة دیگر در آبادان و اهواز درس میخواندیم. پیش از هر عملیات، سنگر و راه درست میکردیم؛ در جاهایی مثل بزرگراه بدر و جزیرة مجنون. مدتی بعد به بچههای جهاد گفتم: من میخواهم اسلحه به دست بگیرم.
مرا به فرماندهی جهاد شوشتر فرستادند و از آنجا به گتوند رفتم. بالاخره سال 64 از گتوند به لشکر «7 ولیعصر» اندیمشک و از آنجا هم به گردان «مالک اشتر» اعزام شدم. پس از مدتی هم فرمانده گروهان «مسلم(ع)» شدم.
بیشتر مأموریتهای ما در کردستان بود. بعد از مأموریتهای کردستان، با لشکر 7 ولیعصر در عملیات «کربلای 5»، در شلمچه شرکت کردم. در عملیات «والفجر 8» فاو هم حضور داشتم. پس از عملیات فاو و شلمچه، بیشتر در مأموریتهای جزیرة مجنون شرکت داشتم و این دورانی بود که آقای «رفسنجانی» به این نتیجه رسیده بودند که در جنوب نمیتوانیم با دشمن مقابله کنیم؛ بهدلیل اینکه آنجا زمینها هموار است و آنها هم تکنولوژی پیشرفته، ماهواره و امثال اینها دارند. البته زمستانها مشکل چندانی وجود نداشت؛ بهدلیل اینکه هوا ابری میشد و از دید دشمن کاسته میشد؛ اما در فصل گرما، کمترین تحرکات ما از طرف دشمن شناسایی میشد.
خلاصه راهی کردستان شدیم و شروع به عملیاتهای چریکی کردیم، سپس به قروه رفتیم و آموزش ویژة جنگ در کوهستان را دیدیم و برای مرحلة دوم عملیات «والفجر 10» اعزام شدیم. برای شروع عملیات والفجر 10، ما را با کامیون به مریوان بردند. پس از هجده ساعت پیادهروی، از شیار زلم گذشتیم و قرار شد قلة «شلم» را بگیریم. روز بعد، زمان شروع اولین مرحلة عملیات والفجر 10 بود، اما به ما خبر دادند که امشب باید عمل کنید؛ چون ممکن است نیروهای تازهنفس عراقی بیایند و برای شما دردسرآفرین شوند.
شب ولادت امام رضا(ع) بود که شروع کردیم به بالا رفتن از قلة شلم. وقتی به قله رسیدیم، ده متر با عراقیها فاصله داشتیم. بچهها روی زمین خوابیدند تا در نور منور دیده نشوند. کسانی مثل آقایان «علیپناه»، «اللهبخشی» و «جلال کرمی» جلوی من بودند. یکی از بچههای ما خوابیده بود و صدای خُرخُرش میآمد. بچههای پشت سر گفتند: بیدارش کنید، ممکن است دشمن متوجه ما شود.
یعنی اینقدر بچهها خسته بودند. دستم را بلند کردم تا بیدارش کنم، اما در همان حین، من هم خوابم برد و اصلاً متوجه نشدم که چهقدر خوابیدم. وقتی بیدار شدم، گفتند: از سیمخاردارها رد شوید.
در آن خواب دیدم که به ترکیه، پیش پدر، مادر و خواهرانم برگشتهام و آنها همراهم هستند. آنقدر این خواب برایم واقعی بود که وقتی ما را تکان دادند که حرکت کنید و من بیدار شدم، با خودم میگفتم، من کجا هستم و اینجا کجاست؟ شاید این وسوسة شیطان بود که به من بگوید: چرا خودت را اینطور گرفتار کردهای؟ برگرد، برو پیش خانوادهات.
رمز عملیات «یا زهرا(س)» بود. شروع به حرکت کردیم. عراقیها ما را دیدند و ایست دادند. ما نارنجک انداختیم. بیشتر بچهها زیر گلوله ماندند. چون شیب زیاد بود، هرچه نارنجک میانداختیم، برمیگشت به سمت خودمان. شهر حلبچه هم پایین کوه بود. دیگر خشابهایمان تمام شده بود. من سه تا خشاب داشتم که دوتایش را به بچهها دادم. آنشب از ساعت دو شروع کردیم و تا ساعت پنج صبح درگیر بودیم. در این مدت، من یک خشاب داشتم. صبح که اسلحهام را نگاه کردم، دیدم باوجود این همه درگیری، خشابم خالی نشده است؛ چون هر تیری که میزدم، یازهرا(س) میگفتم. آنموقع بود که با تمام وجود فهمیدم، در زمان جنگ، اهلبیت(ع) با ما بودند. همة بچهها در آن موقع و آن وضعیت، هم نماز شب میخواندند و هم دعای امام زمان(عج).
پس از گرفتن قله که تا نماز صبح طول کشید، تنها چند نفر باقی مانده بودیم؛ من، آقای اللهبخشی ـ که الآن در آموزشوپروش گتوند مشغول به کار است ـ و آقای عابدین که فرمانده گروهان ما بودند؛ یعنی بیشتر بچههای گروهان مسلم شهید شده بودند. از آن پس، آقای عابدین میرفت و رگبار میزد و من آرپیجی میزدم تا دشمن نفهمد که ما دو نفر هستیم.
نزدیکیهای ظهر بود که مرحله دوم شروع شد. قرار بود در مرحلة سوم، پس از گرفتن حلبچه، سد دربند خان را بگیریم. بعد از این مرحله، فرمانده لشکر ما آقای «احمد دانشپژوه» آمد. شهدا و مجروحان زیادی داشتیم. یک گردان جدید تشکیل دادیم و با این گردان میخواستیم سد دربند خان را بگیریم. بچههای پاسدار وظیفه هم در میان ما بودند. برای مرحلة دوم، بچههای پاسدار وظیفه گفتند: ما خستهایم و مرخصی میخواهیم.
چون برای این مراحل، نیروی زیادی به کردستان نیامده بود. یکی از بچههای پاسدار وظیفه گفت: مگر ما نوکر هستیم؟
فرمانده لشکر گفت: آقا، بله! ما نوکر هستیم، ما نوکر امام زمان(عج) هستیم.
واقعاً این حرف فرمانده برای من مایة افتخار بود و تا آخرین لحظة زندگیام به آن افتخار میکنم. واقعاً نوکری آقا ارزش دارد.
«صدام» در آن برهه (آزادی شهر حلبچه) شهرهای تهران و تبریز را زیاد میزد؛ به همین خاطر از طرف فرماندهی کل، دستور آمد که عملیاتِ گرفتنِ سد «دربند خان» را متوقف کنید، چون دشمن بهخاطر سد دربند خان شهرها را میزدند. عملیات لغو شد و ما برگشتیم تا شهدا را جمع کنیم. در همین هنگام دیدیم، هواپیماهای عراقی از بالای قلة شلم آمدند و شهر حلبچه را بمباران کردند.
البته قضیه زدن شهر حلبچه یک نکته اصلی دارد که بیشتر مردم نمیدانند. دلیل اینکه صدام حلبچه را زد، یک چیز بود و آن هم اینکه پیش از ورود ما به شهر حلبچه، در دیاله و خورمال، مردم از ما خیلی استقبال کردند و به ما گل میدادند. آنموقع وقتی در اولین مرحله، قلة شلم را گرفتیم، عملیات خیلی محرمانه بود و عراقیها نمیدانستند ما قاچاقچی هستیم یا نیروهای ایران. وقتی که فهمیدند ما نیروهای ایران هستیم، به مردم حلبچه، خورمال و دیاله اسلحه دادند که با نیروهای ایران بجنگند. مردم کُرد این منطقه، فرمانده حزب بعث در شهر، و شهردار را اسیر كردند و به ما تحویل دادند. وقتی صدام فهمید که مردم این شهرها چه کردهاند و با نیروهای ایرانی همکاری کردهاند، دستور بمباران شیمیایی را صادر کرد.
دشمن پیش از این در فکه و در عملیات کربلای 5، گاز خردل زده بود، ولی در حلبچه از گاز شیمیایی سیانور استفاده كرد. به ما خبر دادند که شیمیایی زدهاند. وارد شهر شدیم و دیدیم مردم زیادی از بین رفتهاند. آنهایی که زنده مانده بودند، به ما گفتند: بروید شهر خورمال و دیاله.
شب به آنجا رسیدیم. وقتی به مردم سلام میدادیم، کسی جواب ما را نمیداد؛ انگار لبهایشان را دوخته بودند. فهمیدیم که اینها بین خودشان هم حرف نمیزنند. یکی، دو روز مردم خورمال و دیاله نمیتوانستند حرف بزنند، گویا شوکه شده بودند؛ بهخاطر اینکه در یک آن، جمعیت زیادی از مردم شهرشان، زن و فرزند و نزدیکانشان از بین رفته بودند.
خلاصه در آن عملیات سخت و دشوار، شهدای بسیاری دادیم كه بسیاری از آنها نوجوانان چهارده تا هفدهساله بودند؛ حتی برخی از آنها قبلاً ترکش خورده بودند و با همان وضع به عملیات جدید آمده بودند.
پس از آن عملیات ما را به خوزستان و جزیره مجنون فرستادند؛ دلیلش هم این بود که صدام از آن جبهه وارد عمل شده بود و به شهر فاو تک زده بود. بیشتر شهدای تک دشمن به شهر فاو، از لشکر «امام حسین(ع)» بودند. آنموقع بزرگراه «فتح»، خط مقدم جزیرة مجنون بود. در فاو، شلمچه، خرمشهر و فکه، همهجا زمین یکدست و مسطح بود و اگر کوچکترین تیراندازیای از جانب ما میشد، تانکهای پیشرفتة عراقی پاسخ میدادند. در آنجا منافق هم زیاد بود. خلاصه در آنجا ماندیم و روزهای آخر جنگ را پشت سر گذاشتیم، تا اینکه قطعنامة 598 از سوی امام خمینی پذیرفته شد و جنگ به پایان رسید.
الآن باتوجه به تحصیلاتم که مهندسی است، طرحهایی را تهیه میکنم و با کارخانهها وارد مذاکره میشوم. در کنارش به کارهای فرهنگی ویژة شیعیان مشغول هستم و پس از بازگشتم به ترکیه، از سوی دولت، ممنوعالخروج شدهام.
|
|